شمس، در تب بلوغ
"دوران نوجوانی"، و برزخ كودكی و "بلوغ شمس" نیز، دورهای بحرانی بوده است.
شمس درنوجوانی، یك دورهی سی چهل روزهی بیاشتهائی شدید را میگذراند. از خواب و خوراك میافتد. هرگاه به وی پیشنهاد غذا خوردن میشود، او، از تمكین، سر باز میكشد. جهان تعبّدیش واژگون میشود. تب حقیقت، و تشنگی كشف رازها ـ راز زندگی، هدف از پدید آمدن، فلسفهی حیات، و فرجام زندگی ـ سراپای او را، فرا میگیرد. تردید، دلش را میشكافد، و از خواب و خوراكش باز میدارد. شمس، در این لحظات بحرانی بلوغ فكری و جسمی، بخود میگوید:
" ــ مرا چه جای خوردن و خفتن؟ تا آن خدا كه مرا، همچنین آفرید، با من، سخن نگوید، بیهیچ واسطهای، و من از او چیزها نپرسم، و نگوید!،
ــ مرا خفتن و خوردن؟
چون چنین شود، و من با او، بگویم، و بشنوم، آنگه بخورم، و بخسبم!
ــ بدانم كه چگونه آمدهم؟
ــ و كجا میروم؟
ــ و عواقب من، چیست؟
شمس، از این "تب فلسفی"، و "بحران فكری دورهی نوجوانی" خود، بعنوان "این عشق"، عشقی كه از خواب و خوراك باز میدارد، و نوجوان را به اعتصاب غذائی برمیگمارد، و او را به عناد با خود، و لجبازی با دیگران، برمیانگزد، یاد میكند (ش70). لیكن میبیند كه با این وصف، در محفل اهل دل، هنوز وی را، به جد نمیگیرند. و با وجود درگیری در لهیب اینچنین عشق سوزانی، آواز درمیدهند كه او:
ــ "هنوز خام است!
ــ بگوشهئیاش رها كن، تا برخود ] به[ سوزد!، ]پخته گردد)
این جستجوگری، همچنان با شمس، در سراسر زندگیاش همراه است. شمس، در سراسر زندگیاش همراه است. شمس، هیچگاه از جستجو، برای گذشتن از تیرگی{های غبار، دست فرو باز نمیشوید. و در حقیقت جستجوگری، بصورت مهمترین وظیفهی زندگیاشت میگردد. همهچیز او، در سایهی گمشدهجوئی او، حالتی جانبی و فرعی را بخود میگیرد. هیچچیز دیگر ــ نه شغل، نه مقام، نه دارائی، و نه حتی تشكیل خانواده ــ برای شمس، جز جستجوگری، جز رهنمونی، جز بیدارباش خفتگان، جز تحرّك بخشی به خوابزدگان، و مخالفت با هر اندیشه، یا داروی تخدیركننده، مانند حشیش، هدف اصلی و جدّی وی نمیتواند باشد. شمس، برای خود، مقام "رسالت اجتماعی"، تكمیل ناقصان، تائید كاملان، حمایت از بینوایان، رسوائی فریبكاران، و مخالفت با ستمبارگان را، قائل است.
"شمس"، را از نوجوانی، به زنبیلبافی عارف ــ "ابوبكر سلّهباف تبریزی" ــ در زادگاهی ــ تبریز ــ میسپارند. شمس، از او چیزهای بسیار، فرا میگیرد. لیكن به مقامی میرسد كه درمییابد، ابوبكر سلّهباف نیز دیگر از تربیت او عاجز است. او باید، پرورشگری بزرگتر را برای خود بیابد. و از اینرو، به سیر و سفر میپردازد، و در پی گمشدهی خود همچنان، شهر به شهر، میگردد
در عین "حیرت"،"احساس برتری" نیز، همچنان همواره همراه شمس است. پس از آنكه مطلوب خود را، نزد مولانا، جلالالدین مولوی مییابد، میگوید كه:
ــ "در من چیزی بود كه شیخم ] ابوبكر[، آنرا در من، نمیدید، و هیچكس، ندیده بود! آنچیز رامولانا دید.
.
ب
3
نظرات شما عزیزان: